طاووس بهشت دانی که ز هجران تو حالم چون شد ؟ جگرم خون و دلم خون و سرشکم خون شد .
| ||
(( بسم رب المهدی )) میگم : ما اومدیم تو این دنیا زندگی کنیم تا قیمتی شیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم . [ یادداشت ثابت - یکشنبه 91/6/6 ] [ 10:40 عصر ] [ مسعود معصومی ]
[ نظرات () ]
(( بسم رب المهدی )) میگم هیچ وقت همتت رو از دست نده و تو هر شرایطی بودی همت کن چون به نظرم شهید همت هم همت کرد تا شد شهید همت . [ یادداشت ثابت - یکشنبه 91/6/6 ] [ 12:25 صبح ] [ مسعود معصومی ]
[ نظرات () ]
((بسم رب المهدی )) می تونم قسم بخورم که میشه یه شبه رهِ صد ساله رو طی کرد ، چرا اینطوری نگاه می کنید اثباتش می کنم !! بابا مگه سوره قدر نمی فرماید که شب قدر بهتر از هزار ماهه « لیله القدر خیر من الف شهر » با یه حساب سر انگشتی دو دو تا چهارتایی میشه حساب کرد که هزار ماه یعنی یه چیزی به اندازه 83 سال ! تازه بهتر از هزار ماه یعنی بیشتر از این مقدار ؛ من که معترفم قدرِ شب قدر و ماه رمضون رو ندونستم ، دلیلم هم اینه اگه به ما میگفتن ساعت 12 امشب یه مبلغ زیادی به حساب بانکی مون واریز می کنند و تا فردا این موقع وقت داریم ازش استفاده کنیم خدا وکیلی چه جوری از این پول بهره می بردیم ؟ تا قرون آخرش استفاده می کردیم و ته حساب بانکی مون رو هم جارو می زدیم !! چرا از وقت و اوقاتمون استفاده نمی کنیم ؟ پول بدست می یاد ولی وقت و زمان چی ؟ اون هم زمان عزیزی چون رمضان که در اون اگه کسی از گناهان پروا کنه ، پر ، وا می کنه و تا آسمون خدا راهی میشه . خلاصه عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت > به قول شاعر : صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت مبارک باشه ایشاا... >>>>>>>>>>>>>>>>>>>> ماه رمضان رفت ولی یار نیامد آن ماه شب افروز شب تار نیامد از بس که نگه دوخته شد سوی در ای دوست چشمم به سفیدی زده و یار نیامد
[ یادداشت ثابت - جمعه 91/5/28 ] [ 4:8 صبح ] [ مسعود معصومی ]
[ نظرات () ]
(( بسم رب المهدی )) میگن یه روز یه بنده خدایی داشت از محله ای رد می شد دید یه بچه مکتبی داره زار زار گریه میکنه چنان گریه می کرد که این بنده خدا دلش سوخت پرسید آقا پسر برا چی داری گریه میکنی؟ علتش چیه ؟ گفت : من امروز بازی گوشی کردم و نتونستم تکلیف و مشق شبم رو بنویسم ، نمی دونم فردا جواب معلّمم رو چی بدم ، یهو مردمی که اونجا بودن دیدن این بنده خدا با شنیدن این حرف اون بچه مکتبی زد زیر گریه؛ یه جور داشت گریه می کرد که اون بچه هه ساکت شد. پرسیدن برا چی گریه می کنی ؟ گفت : این آقا پسر با بازی گوشیش فقط تکلیف یک شبش رو ننوشته نگران اونه ؛ ولی وای بر من که یک عمر بازی گوشی کردم و به تکلیفم که خدا برام مقرر کرده بود عمل نکردم ، میگن دیگه تا آخر عمرش گریان بود . حالا یک سؤال از خودمون به تکلیفی که خداوند بهمون داده عمل کردیم یا نه ؟ [ یادداشت ثابت - یکشنبه 91/5/23 ] [ 12:26 صبح ] [ مسعود معصومی ]
[ نظرات () ]
(( بسم رب المهدی ))
من از اشکی که می ریزد زِ چشم یار می ترسم از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم رها کن صحبت یعقوب و دوری و غم و فرزند من از گرداندن یوسف سر بـــازار می ترسم همه گویند این جمعه بیا ، اما درنــــــگی کن از اینکه باز عاشورا شود تــــکرار می ترسم [ یادداشت ثابت - جمعه 91/5/21 ] [ 5:22 صبح ] [ مسعود معصومی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |